واسطه نیار، به عزتت خمارم.
حوصلهی هیچ کسی رو ندارم.
کفر نمیگم؛ سوال دارم؛ یک تریلی محال دارم.
تازه داره حالیم میشه چیکارم.
میچرخم و میچرخونم؛ سیارهم!
تازه دیدم حرف حسابت منم؛
طلای نابت منم؛
تازه دیدم که دل دارم؛ بستمش.
راه دیدم - نرفته بود - رفتمش.
جوونهی نشکفته رو رَستمش.
ویروس که بود، حالیش نبود، هستمش.
جواب زنده بودنم، مرگ نبود!
جون شما، بود؟!
مردن من، مردن یک برگ نبود!
تو رو به خدا، بود؟
اون همه افسانه و افسون، ولش؟!
این دل پرخون، ولش؟!
دلهرهی گم کردن گدار مارون، ولش؟!
تماشای پرندهها، بالای کارون، ولش؟!
خیاباون، سوت زدنا، شپ شپ بارون، ولش؟!
دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟
گفتی: بیا! زندگی خیییلی زیباست! دویدم!
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم!
پرسیدم این آتشبازی تو آسمون، معناش چیه؟
کنار این جوب روون، معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معماست؟!
آوردی حیرونم کنی، که چی بشه؟ - نه والله؟!
مات و پریشونم کنی، که چی بشه؟ - نه بالله؟!
پریشونت نبودم؟
من، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه؛
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه؛
گفتی ببند چشماتو؛ وقت رفتنه.
انجیر میخواد دنیا بیاد؛ آهن و فسفرش کمه.
چشمای من آهن انجیر شدن.
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن.
عمو زنجیرباف! زنجیرتو بنازم! چشم من و انجیرتو بنازم!
دیروز دو سه ساعتی داشتم توی google photos میگشتم. از پنج شش سال پیش تا امروز، هر عکسی که گرفته بودم رو نگه داشته بود. بی اونکه کار داشته باشه کدومش یادآور یه خاطرهی خوبه و کدومش یادآور یه خاطرهی بد. کدومش رو یه روزی گرفتم که خیلی آروم بودم و کدومش رو توی یه روزی که به طور وحشتناکی حالم بد بوده و غمگین بودم. برای من که از در و دیوار عکس میگیرم و موقع عکس گرفتن گاهی ذهنم پر از آشوبه، دیدن خیلی از اون عکسها یادآور خیلی از آشوبهای ذهنیم بود. خیلی از اندوهها و غمها و اشکها و لبخندها. بعضیهاش یادآور روزهایی بود که شاید اون موقعها اسمش اندوه بود ولی این روزها که نگاهش میکنم بیشتر برام معنی جهالت میده تا اندوه! البته نه به اون معنا که از اون تجربهها پشیمون باشم. چون هر چیزی که تا الان تجربه کردم، من رو رسونده به آدمی که الان هستم. کسی که واقعا دوستش دارم. کسی که این روزها واقعا راضیه از خیلی چیزا. بیش از همه از خودش، از آدمی که هست راضیه. گرچه، خیلی چیزها هست که باید خیلی خیلی خیلی حواسم باشه که از دست ندم. انگار که یه عالمه تیکههای کوچولو و ریز نورانی رو دستم گرفتم، اما درست لب یه پرتگاه وایسادم. هر آن ممکنه هر کدوم از این نورها از دستم برن! خیلی خیلی خیلی می ترسم از از دست دادن همهی چیزایی که دارم. که شاید چند روز دور بودن از این تیکههای نورانی من رو کاملا تبدیل به یه آدم دیگه میکنه. یه آدمی که تاریک و خاکستریه! و خب، تا کاشتن همهی اون نورها توی خودم خیلی راه دارم هنوز. کاش نیفتن از دستم.
داشتم این رو میگفتم که توی google photos گردی دیروز، همینطور که محور زمان رو از پنج شش سال پیش تا دیروز طی میکردم، چندین بار رسیدم به وقتایی که حالم بد بود. خیلی خیلی خیلی بد. اما باز حالم تغییر میکرد. بهتر میشدم. خیلی چیزها تغییر میکرد. انگار که واقعا من رو به این سمت میبرد که باور کنم «و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» [البته کاش این آیه دقیقا همین باشه و قرآن خدا رو تحریف نکرده باشم! :))].
و خب حالا انگار بیشتر میتونم درک کنم که همهی اون وقتایی که با خودم فکر میکنم «دیگه بدتر از این نمیشه» میگذره و میره. هیچ حسی اونقدر موندگار نیستش که من اینقدر خودم رو به خاطرش اذیت کنم. انگار که دیگه میدونم و باور دارم که:
نه تو میمانی،
نه اندوه،
و نه هیچیک از مردم این آبادی!
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت؛
غصه هم خواهد رفت.
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهی ماند.
لحظهها عریانند.
به تن لحظهی خود جامهی اندوه مپوشان هرگز.
دو سال پیش همین موقعها که اولین پستم رو توی اولین بلاگم نوشتم، هیچ فکرش رو نمیکردم اینقدر بلاگ برام مهم بشه.
فکرش رو نمی کردم چند بار عوضش کنم، بیخیالش بشم، نو بشه، کهنه بشه، پیشنویس بمونه خیلی چیزا، خیلی جالبه.
برای من که همیشه جاهای مختلف، پراکنده، مینوشتم، بلاگ آروم آروم حاشیه امن نوشتنم شد. این آخرا کمتر از قبل مینوشتم. بیکیفیتتر حتی.
این سومین بلاگمه! انگار هر چند وقت یه بار خسته میشم از مدل حرفای خودم به خودم. دوست دارم یه جور دیگهای با خودم حرف بزنم. برای همین هم یه بلاگ جدید میزنم که بدونم دوست دارم عوض کنم خیلی چیزا رو [که احتمالا هم موفق نیستم].
اولین پستی که دو سال پیش گذاشتم، مربوط به روز اول عید بود که خونهی مادرجون جمع شده بودیم و بازی میکردیم. این کارت هم افتاده بود به من. این کارت رو پست کردم با این آهنگ. و حالا دارم به این فکر میکنم که چقدر زیاااااددددد از فضای اون روزها دورم. خوب این رو یادمه که اون روزا با خودم میگفتم: «تا دو سال دیگه احتمالا یه آدمی میشم، که آدمی که الان هستم قطعا از اون آدم بدش میاد!» و آره، اون آدمِ دو سال پیش از آدمی که امروز هستم خیلی بدش میاد! اما چرا؟
اون موقعها فکر میکردم آدمِ دو سال دیگه، خیلی سرخوردهس. بدبخته. خستهس. و طبعا ناراضیه! چه حالب! الان هم خستهم، هم بدبخت و هم سرخورده! اما اصلا ناراضی نیستم :) یه سرخوردهی بدبخت خستهام که در رضایتبخشترین وضعیته انگار. نمیدونم چطور این همه جمع اضدادم. ولی هستم. و یه وقتایی خیییییلی از این اضداد راضیام. گرچه یه وقتایی خیلی کلافه میشم از خودم.
حالا باید به نیلوی دو سال پیش بنویسم که: «تو با همهی کارهات، همهی خطاهات، همهی احساساتت، همهی افکارت، هنوز هم برای من عزیز هستی. اما حالا دیگه اصلا مثل تو فکر نمیکنم. حالا روزهام خیلی بیشتر از روزهای تو نوسان داره. فضای ذهنیم کلا از تو دوره. و راستش رو بخوای، اصلا حاضر نیستم به تو برگردم. وقتی به تو نگاه میکنم و تو رو به یاد میآرم، میبینم از اینکه تو از من بدت بیاد واقعا ناراحت نیستم.»
[حجت اشرفزاده - ماه و ماهی]
در فرآیند دوستداشتنی بزرگ شدن، چند باری برایم پیش آمده که رسما احساس شکستگی درونی داشتهام. اصلا هم اهمیتی نداشت که چهرهام خندان بود، دلایلی برای خوشحالی داشتم، درونم اما یک جورهایی شاید بشود گفت که ویران شده بود. کسی هم نمیدانست. چرا که یاد گرفته بودم پنهانش کنم.
باری، آن زمانها هم گذشته بود و در گذر زمان شاید حتی اثری از آثارش هم پیدا نمیشد. البته که این گذر کردن اصلا و اصلا آسان نبود، اما لااقل این را یاد گرفتم که در هر روز و شب بدی که از زمین و زمان دلگیرم، کوچکترین چیزی که میتوانم به آن امید داشته باشم این است که در گذر زمان هر چیز دیگری هم که به کمکم نیاید، فراموشی حتما به کمک من خواهد آمد. هر بار هم همینطور شده. شاید به همین خاطر است که تا حد ممکن کمتر مینویسم که بعدا چیزی را به خاطر نیاورم. بد هم نیست.
اما چیزی که ثابت بود، این بود که هر بار که از هر ویرانی درونی گذر میکردم، یک بار به خودم یادآوری میکردم که این بزرگ شدن همراه با این ویرانیها را خیلی دوست دارم و از اینکه میتوانم احساس کنم که با این چیزها دارم بزرگ میشوم بسیار مسرورم. الحق هم اگر بخواهم بگویم، هنوز چیزی زیباتر از بزرگ شدن همراه با ویرانیهای درونی در زندگی ندیدهام. [جز یک فرآیند انسانی دیگر که این ویرانیهای درونی همراه با بزرگ شدن هم عملا زیرمجموعهای از همان است.]
در برخورد با آدمها همیشه یک نوع نقاب آزاردهنده دارم که به من اجازهی آن را نمیدهد که آنطور که دلم میخواهد با دیگران سخن بگویم. شاید قدری هنجارهای اجتماعی، قدری اصول اسلامی، قدری ترس از نفس سرکش، و قدری از چیزهایی که نمیدانم و نمیفهممشان، همواره من را از سخن گفتن به آن شکلی که دوست میدارم بازداشته. حال این بازداشتن، وما هم چیز بدی نیست. اتفاقا در اکثر مواقع خیلی هم خوب است. با این حال گاه فکر میکنم کاش واقعا همانی باشم که دلم میخواهد. آن جوری باشم که باید. گاهی برای هر کار بزرگ و کوچک بسیار زیاد به این فکر کنم که واقعا انجام این کار درست است یا غلط؟ نه که بگویم وما به همهی همهی جزییات همهی کارهایم فکر میکنم. اما لااقل میتوانم این را بگویم که در انجام برخی از کارها وسواس بدی میگیرم. دربارهی درستی و نادرستیشان. و این وسواس را هنوز نمیدانم چیز خوبیست یا چیز بدی. چند وقت پیش با یکی از دوستانم حرف میزدم و اصلا یادم نمیآید در چه مورد. اما یک جملهای میان حرفهایش بود که کمی قلقلکم داد. پرسید: «برای تو پیش نمیآید که یک کاری را بدانی درست نیست، اما با این حال انجامش دهی چون فقط دوست داری یک کار اشتباه بکنی؟ انجام دادن کارهای اشتباه برایت جالب نیست؟» واقعا گاهی مقاومتم در انجام برخی امور، فقط برای آنکه مطمئن باشم اشتباه نمیکنم، اذیتم میکند. اما باز هم نمیدانم راه درست آن است که کمی کوتاه بیایم؟ یا همین روند فعلی را ادامه دهم؟
گاهی احساس میکنم دارای تضادهای عجیبم. البته متاسفانه [یا خوشبختانه، کسی چه میداند؟] باید این را هم بگویم که این تضادها را دوست دارم. احساس میکنم با همین تضادهاست که بیشتر به انسان بودن نزدیکم. میخواهم این را بگویم که شاید چند وقتیست که به مرور رو به ویرانی رفتهام. حالا رسیدهام به اینجایی که شاید کاملا ویران و شکستهام. همزمان تضادهای کم و بیشی دارم. بالا و پایینهای زیاد دارم. ساعتی به جنون و ساعتی به س. فکرهایی در سر دارم که خیلی خیلی زیباست اما موانعی که پیش رو دارم [که بعضیهاشان هم انگار ساختهی خودم است و باید با آنها مبارزه کنم] من را از آنها دور کرده. شادی و خوشحالیها و غمها و ناراحتیهایم هم نوسان زیادی گرفته. با همهی اینها بیش از همیشه خودم را دوست دارم. کسی که هستم را میپسندم و برایش ارزش قائلم. روز به روز بیشتر شوق بزرگ شدن را در خودم حس میکنم. بیشتر حس میکنم که شاید بتوانم کارهای بزرگتری انجام دهم که به کار اطرافیانم هم بیاید. نسبت به کسی که الان هستم بیشتر رشد کنم و کاملتر شوم. [این میان چه بسیار آدمها که برای رسیدن به این منِ فعلی یاری رساندهاند و عمیقا باید سپاسگذارشان باشم و مجال آن را ندارم.]
به خاطر دارم که دو سال پیش از این اگر مادر یا پدرم میپرسیدند: «برای آیندهات میخواهی چه کنی؟ اصلا تصمیمی داری؟ به آن فکر میکنی؟» و نگرانیشان را از این بابت مدام به من خاطرنشان میکردند، به آنها میگفتم که نیاز دارم مستقلا احساس کنم که توانایی تصمیم گرفتن برای زندگیام را دارم. باید بدانم که بزرگ شدهام. بدانم که از پس تصمیمهایم به خوبی برمیآیم. به آنها میگفتم که دوست ندارم احساس کنم صرفا دارم از مسیر افراد دیگر زندگیام پیروی میکنم. میگفتم که هیچ نمیخواهم روی جوهایی که در اطرافم میبینم کاری کنم یا تصمیمی بگیرم. باید میدانستم که میتوانم خودم فکر کنم و بیاندیشم. میخواستم در فکر کردن آنقدری پیش بروم که بتوانم جای خودم هم تصمیم بگیرم، جای خودم هم حق داشته باشم. نه که فقط پیروی از دیگران یا پیروی از جو را یاد بگیرم.
حالا که به مرور رو به ویرانی نهادم، حالا که میگویم تضاد دارم اما تضادهایی که برایم شیرین هستند، حالا که در فکر کردن آنقدری پیش رفتم که از آن خسته شدم، حالا که میگویم این فرآیند بزرگ شدن را دوست دارم، حالا دیگر میتوانم به خودم مطمئن باشم. میتوانم راحتتر تصمیم بگیرم. حالا دیگر میدانم که میتوانم به تصمیمهای بزرگی در زندگیام فکر کنم و از این کار نترسم. حالا دیگر نسبت به خودم، نسبت به تصمیماتم، نسبت به اطرافیانم، نسبت به جامعهام، نسبت به انسان، نسبت به زندگی، به اندک درک متعادلی رسیدهام که گرچه اصلا کافی نیست و تازه ابتدای مسیر یادگیری اینها هستم، اما لااقل میتوانم به خودم این اطمینان را بدهم که دلیلی بر ترسیدن از خیلی چیزها نیست، مسیرهایی که دلت میخواهد بروی را برو و بدان که نسبت به همهی پیچ و خمشان شناخت کافی [و نه لازم] را داری. و همین شناخت کافی، کافیست! بزرگ شدهای و این مسئله را آنقدر دوست داری که از ویرانیهای احتمالی مسیرش هم چندان نترسی.
خودم را دوست دارم. دیگران را هم.
در دل من چیزیست، مثل یک بیشهی نور.
من پس از رفتنها، رفتنها،
با چه شور و چه شتاب،
در دلم شوق تو،
اکنون به نیاز آمدهام!
داستانها دارم؛
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین میکرد.
من اگر سوی تو برمیگردم،
دست من خالی نیست!
کاروانهای محبت با خویش، ارمغان آوردم!
واسطه نیار، به عزتت خمارم.
حوصلهی هیچ کسی رو ندارم.
کفر نمیگم؛ سوال دارم؛ یک تریلی محال دارم.
تازه داره حالیم میشه چیکارهم.
میچرخم و میچرخونم؛ سیارهم!
تازه دیدم حرف حسابت منم؛
طلای نابت منم؛
تازه دیدم که دل دارم؛ بستمش.
راه دیدم - نرفته بود - رفتمش.
جوونهی نشکفته رو رَستمش.
ویروس که بود، حالیش نبود، هستمش.
جواب زنده بودنم، مرگ نبود!
جون شما، بود؟!
مردن من، مردن یک برگ نبود!
تو رو به خدا، بود؟
اون همه افسانه و افسون، ولش؟!
این دل پرخون، ولش؟!
دلهرهی گم کردن گدار مارون، ولش؟!
تماشای پرندهها، بالای کارون، ولش؟!
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون، ولش؟!
دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟
گفتی: بیا! زندگی خیییلی زیباست! دویدم!
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم!
پرسیدم این آتشبازی تو آسمون، معناش چیه؟
کنار این جوب روون، معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معماست؟!
آوردی حیرونم کنی، که چی بشه؟ - نه والله؟!
مات و پریشونم کنی، که چی بشه؟ - نه بالله؟!
پریشونت نبودم؟
من، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه؛
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه؛
گفتی ببند چشماتو؛ وقت رفتنه.
انجیر میخواد دنیا بیاد؛ آهن و فسفرش کمه.
چشمای من آهن انجیر شدن.
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن.
عمو زنجیرباف! زنجیرتو بنازم! چشم من و انجیرتو بنازم!
من پس از رفتنها، رفتنها،
با چه شور و چه شتاب،
در دلم شوق تو،
اکنون به نیاز آمدهام!
داستانها دارم؛
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین میکرد.
من اگر سوی تو برمیگردم،
دست من خالی نیست!
کاروانهای محبت با خویش، ارمغان آوردم!
[ قصیدهی آبی، خاکستری، سیاه - حمید مصدق ]
واسطه نیار، به عزتت خمارم.
حوصلهی هیچ کسی رو ندارم.
کفر نمیگم؛ سوال دارم؛ یک تریلی محال دارم.
تازه داره حالیم میشه چیکارهم.
میچرخم و میچرخونم؛ سیارهم!
تازه دیدم حرف حسابت منم؛
طلای نابت منم؛
تازه دیدم که دل دارم؛ بستمش.
راه دیدم - نرفته بود - رفتمش.
جوونهی نشکفته رو رَستمش.
ویروس که بود، حالیش نبود، هستمش.
جواب زنده بودنم، مرگ نبود!
جون شما، بود؟!
مردن من، مردن یک برگ نبود!
تو رو به خدا، بود؟
اون همه افسانه و افسون، ولش؟!
این دل پرخون، ولش؟!
دلهرهی گم کردن گدار مارون، ولش؟!
تماشای پرندهها، بالای کارون، ولش؟!
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون، ولش؟!
دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟
گفتی: بیا! زندگی خیییلی زیباست! دویدم!
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم!
پرسیدم این آتشبازی تو آسمون، معناش چیه؟
کنار این جوب روون، معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معماست؟!
آوردی حیرونم کنی، که چی بشه؟ - نه والله؟!
مات و پریشونم کنی، که چی بشه؟ - نه بالله؟!
پریشونت نبودم؟
من، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه؛
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه؛
گفتی ببند چشماتو؛ وقت رفتنه.
انجیر میخواد دنیا بیاد؛ آهن و فسفرش کمه.
چشمای من آهن انجیر شدن.
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن.
عمو زنجیرباف! زنجیرتو بنازم! چشم من و انجیرتو بنازم!
[ عمو زنجیرباف - شعر : حسین پناهی - آهنگ : محسن چاوشی]
واقعا چی شد؟ چی شدیم؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا هیچ چیزی مثل قبل نیست؟
بهت گفته بودم دوس دارم ordinary باشم؟ گفته بودم دلم میخواست خیلی معمولی و ساده بودیم؟ اصلا تا حالا بهت گفتم که دیگه نمیتونم؟ بهت گفتم هر دفعه که گفتم نمیتونم دفعه بعدش فقط نمیتونمتر شده بودم؟
راستی، واقعا من تو را بر شانههایم میکشم یا تو میخوانی به گیسویت مرا؟
زخمها زد راه بر جانم ولی.
[ همایون شجریان - آلبوم ایران من - خوب شد ]
پ.ن: فردا شب چطوری به آدما بگم بیش از پیش ازت ناامیدم؟ هوم؟
من همیشه دوست داشتم بنویسم! دوست داشتم خیلی خیلی بنویسم! از همهی چیزایی که توی سرم میگذره :دی
شاید همیشه نوشتن چیزی بوده که حالم رو بهتر میکرده. یعنی بدترین حالها رو هم که داشتم همین که مینشستم یه گوشه و شروع میکردم به نوشتن به تنهایی حالم رو خوب میکرد. حتی اگه خیلی کم.
گاهی از حال و احوالم نوشتم، گاهی برای آدمهای مختلف نوشتم، گاهی از تصوراتم راجع به خدا، گاهی هم راجع به زندگی یا جامعه و اینها (البته خیلی کم!).
بعد خب جاهای مختلف هی نوشتهام. توی بلاگ که خیلی زیاد! بعضا هم پیشنویس مونده. این سومین بلاگیه که من دارم! هر بار انگار که من خسته شدم از چیزایی که تو اون دوتا بلاگ قبلی مینوشتم و این که بیام یه جای جدیدی بنویسم خوشحالم میکرد.
اما اخیرا برام این سوال پیش اومده که خوبه اینجا بنویسم؟ یا حرفام رو نگه دارم برای خودم توی یه دفترچهی شخصی؟ یا مثلا یه کانال تلگرام پرایوت بزنم که دم دست تر هم باشه برام؟ یا اصلا شاید بهتره که پابلیکتر بشه؟! مثلا شاید حرفایی داشته باشم که دلم بخواد بقیه هم بدونن. شاید یه جایی یه حرف کوچیک یا یه تجربهی ساده بتونه به درد بقیه هم بخوره. شاید من یه فکری داشته باشم راجع به یه موضوعی که بقیه هم باهاش هم عقیده باشن یا لااقل بهش فکر کنن. حالا اگه بیام و اون کانالی که قراره پرایوت باشه رو پابلیک کنم و به بقیه معرفیش کنم چی؟ یا بیام و به جای اینجا توی ویرگول بنویسم؟ یا توی اینستاگرام پست بیشتر بزارم؟ حرفام رو ببرم اونجا توی پستای اینستا. جای اینکه بیشتر حول خودم باشه. ولی خب، جدی اونقدرا هم آدم خفن و اندیشمندی نیستم که اعتماد به نفسم بهم بگه حرفام به درد بقیه هم میخوره! از قضا آدم هم وقتی یکم دورش شلوغ پلوغ شه و فکر میکنه چهارتا آدم هستن که تاییدش کنن، بد جور غرور برش میداره. ممکنه فکر کنه که خبریه. و خب این اصلا خوب نیس.
جدیدا بیشتر پیش میاد که دلم بخواد راجع به یه پدیدهی اجتماعی، یا یه عادت غلطی که بین آدمها میبینم، یا یه تجربهی عزیز بنویسم. و خب باید چیکارش کرد؟! بنویسم؟ ننویسم؟ اینجا بنویسم که سال و ماهی هم گذار آدمها نمیافته؟ فقط به کسایی اینجا رو بشناسونم که دوست دارم اینجا رو بخونن؟ که وقتی بیان اینجا رو بخونن بدونم که واقعا دلشون میخواسته از من یه چیزی بخونن؟ یا توی ویرگول که آدمهاش رو نمیشناسم؟ یا یه کانال بزنم که هر وقت هر چی نوشتم برای آدمها نوتیفیکیشنش بره و ندونم اصلا میخونن؟ نمیخونن؟
اصلا حرفام اونقدری اهمیت داره برای کسی؟
پردهی دوم: گذشتن و رفتن پیوسته : معنی فاصله [مسافت بین دو چیز یا دو کس]
همین چند روز پیش بود که به همهی دوستان همدورهای گفتم که بیایند و جمع شوند و هر کدام تجربیاتشان از این «چهار» سال دانشگاه را بنویسند تا محض یادگاری جمع کنیم. اما واقعیت این بود که خود من فقط «سه» سال در این دانشگاه بودم. در واقع سال دوم را فاکتور گرفتم. به جای دانشگاه صنعتی اصفهان در دانشگاه دیگری روزگار گذراندم. راستش را بخواهید خاطراتم از آن یک سال خیلی زیاد است، اما مجال گفتنش اینجا نیست. ولی به جای حرف زدن راجع به آن سال میخواهم راجع به مسئلهای بنویسم که احتمالًا حالا که کم کم داریم از اینجا میرویم ذهنمان درگیر آن است. این که: «بعد از رفتن از اینجا بر سر دوستیهایمان چه بلایی میآید؟» خب این دغدغهایست که من یک بار دیگر هم طی دوران زندگی دانشجوییام تجربهاش کردهام. درست بعد از ترم چهار، زمانی که میخواستم آن دانشگاه مذکور را - که دوستیهای عمیقی در آن برایم شکل گرفته بود - دوباره به مقصد دانشگاه خودمان ترک کنم. معمولاً هر کس وقتی میخواهد از جایی برای همیشه برود، فکر میکند ارتباطش با آدمهای آنجا یا تمام میشود یا لااقل خیلی خیلی کم میشود. تجربهاش را هم داشتهایم، رفتن از دبیرستان، راهنمایی، یا هر جمع دیگری که قبلا در آن بودهایم و فکر میکردیم هرگز از آن جمع مهجور نمیمانیم، اما حالا از آن آدمها دور و مهجوریم. من هم به همین منوال گمان میکردم ارتباطم با دوستانی که در دانشگاه مذکور داشتم یا صفر میشود و یا به صفر میل خواهد کرد. اما خب، خدا را شکر! این بار اصلًا اینطور نشد. حتی جالبتر آنکه دوستی داشتم که اصل عمق رفاقتمان تازه بعد از رفتن من شکل گرفت. از آن عجیبتر، دوست دیگری داشتم (بگذارید اسمش را بگذارم دوست بازیافته، فکر کنم خودش این اسم را خیلی دوست داشته باشد) که در آن سال خیلی کم پیش آمده بود که با او همکلام شوم، اما چیزی حدود یک سال بعد از ترک آنجا، تازه آن دوست بازیافته را کشف کردم. شبها و روزهای بسیاری در موضوعات گوناگون با او حرف زدم. موضوعاتی که پیش از این اصلا فکرش را هم نمیکردم بتواند تبدیل به یک بحث مشترک میان ما شود. فکر میکنم در واقع اصلًا همان فاصله گرفتن بود که به طور پارادوکسواری من را به بعضی از دوستانم نزدیکتر کرد و بیش از پیش با آنها صحبت کردم. اینها را گفتم که بگویم اگر حالا که آخر قصهایم، نگران دوستیهایتان هستید و فکر میکنید اینجا آدمهایی هستند که دلتنگشان میشوید، بدانید که این «هم مکان» نبودن قرار نیست این دوستیها را از بین ببرد. گرچه نگه داشتن این دوستیها به مراتب سختتر میشود، اما اگر جمعهایی دارید که برایتان ارزشمند است، بدانید که میتوانید آنها را به خوبی قبل حفظ کنید و اصلا نگران این مسئله نباشید. اما نگه داشتنش تلاش میخواهد. چنگ و دندان میخواهد! باید سعی کنید با چنگ و دندان مراقب جمعهای دوستداشتنی اطرافتان باشید. مبادا از دست بروند! برای من هم دعا کنید دوستهای بازیافتهام را همینطور به خوبی قبل و بلکه هم بهتر برای خودم نگه دارم!
مسئلهی اتوبوس: خب، از آنجا که دانشگاه مذکور در شهر دیگری بود، ساعات در اتوبوس بودن به جای روزی دو ساعت و نیم شده بود هر دو هفته یک بار، ۶ ساعت رفت و ۶ ساعت هم برگشت. ضمن اینکه اتوبوسها VIP بود و کمتر تکان میخورد و بوی گازوییل نمیداد و صندلیهایش هم راحتتر بود و میشد روی آن ها درازکشید و خوابید. تازه به این موارد، شوق در جاده بودن که در من زیاد بوده و هست را هم اضافه کنید. همچنین چند مورد دیگر مربوط به خاطرات همان یک سال که شوق من برای طی کردن این مسیر را مضاعف هم میکرد. برعکس اکثر دانشجوها که ترجیح میدادند شبها در جاده باشند و در اتوبوس به جای وقت تلف کردن بخوابند، من ترجیح میدادم در روز در جاده باشم و از دیدن مسیر لذت ببرم. دوست داشتم غروبها و طلوعهای جاده را بیشتر ببینم. یاد گرفته بودم که اگر حوصلهام از دیدن مناظر سر رفت، به جایش فیلم ببینم یا آهنگ گوش کنم. به طور کلی از شیفت دادن آن اتوبوسها به این اتوبوسها خیلی خرسند بودم.
[ادامه دارد.]
پردهی اول: که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
راستش را بخواهید از همان روزهای اول هم پیشبینیاش را کرده بودم که هیچوقت قرار نیست از دانشگاه صنعتی اصفهان با رضایت و دلِ خوش یاد کنم. (که حالا که ترم هشت شده هم این موضوع را کاملاً تصدیق میکنم.) با این حال چیزی که ترمهای اول برایم خیلی مهم بود این بود که یاد بگیرم، در دروسی که برایم مهم بودند نمرهی خوبی کسب کنم، کارهای جانبی دلخواهم را انجام دهم، کورسهای آنلاینی که خودم دوست دارم را ببینم و در علمی که دوستش داشته و دارم پیشرفت کنم. یادم هست که آن دو ترم اول بعد از کلاسها که زمان خالی پیدا میکردیم با استفاده از اصطلاح «جنگی درس خواندن» سعی میکردم دوستانم را ترغیب کنم که به کتابخانه برویم و درس بخوانیم. البته اکثراً هم ناکام میماندم. گرچه حتی آن زمان هم برای درسهایی که دوستشان نداشتم انرژی خیلی کمتری میگذاشتم. مثلا فیزیک را فقط شب آخر امتحانش میخواندم یا ریاضی دو که خاطرهی معجزهوار نمرهی خوبش در عین نخواندنش هنوز در ذهنم مانده. یادم هست ترم یک مبانی نمرهی کامل شدم اما به جای آنکه از این بابت خوشحال باشم، بیشتر به چشم «وظیفهای که قرار بوده انجام شود»، به آن نگاه میکردم. از ترم دو هم پروژهی AP را به خوبی به خاطر دارم. بازی plants vs zombies را پیادهسازی کرده بودیم که بازی محبوب خودم بود و از این بابت بسیار خوشحال بودم. به طور کلی دغدغهی آن ترمها بیشتر حول همین چیزها میچرخید.
مسئلهی اتوبوس: مشکلی که من در همهی این چند سال با آن مواجه بودم این بود که خانهی ما در نقطهای از شهر اصفهان بود که بسیار از دانشگاه دور بود. من تقریباً هر روز چیزی حدود یک ساعت و ربع رفت و یک ساعت و ربع برگشت در مسیر بودم. یعنی سر جمع دو ساعت و نیم روزانه! برای رسیدن به خانه مجبور بودم سه خط اتوبوس سوار شوم. برای هر کدام هم باید مدتی را منتظر آمدن اتوبوس میماندم. به طور خیلی واضحی از ترم یک و دو این را به خاطر دارم که در طی همهی مسیر دانشگاه تا خانه یا خانه تا دانشگاه، تمام مدت ذهنم با این مسئله درگیر بود و کاملاً از این مدت زمانِ در مسیر بودن زجر میکشیدم. به خصوص اگر از شانس بد اتوبوسی نصیبم میشد که زیاد تکان میخورد یا بوی گازوییلش فضای داخل اتوبوس را پر کرده بود. در این صورت از موقع رسیدن به خانه تا شب که بالاخره به هزار زور خوابم ببرد هم باید متحمل سردردهای بدی میشدم. این مسئلهی اتوبوس را گوشهی ذهنتان داشته باشید تا در پستهای بعدی بیشتر به آن بپردازم.
[ادامه دارد.]
برای من که ارتباطم با خیلی از دوستای نزدیکم این روزا از طریق تلگرام یا دایرکت و این چیزا شده، یه وقتایی اون عدم وجود body language خیلی آزاردهنده به نظر میاد. همین دیروز بود. اون یادگاری که سحر فرستاد و نتونستم گیف / استیکر یا حتی حرف مناسب برای جواب دادن بهش رو پیدا کنم و خب سخت بود. بهش گفتم کاش میشد برگردم به اون روز لابی مثلا، ولی خب نمیشد. ولی با این حال، تجربهی این مدت دور بودن و از دور حرف زدن یه چیزایی رو بهم فهمونده. مثلا همین یه « :) » ساده رو در نظر بگیرید. البته نه! اصلا هم ساده نیست! همیشه هزارجور برداشت مختلف میشه ازش داشت. ولی با این حال، من دیگه میدونم که وقتی آدم الف « :) » رو در موقعیت A برام میفرسته دقیقا چه معنیای میده. یا وقتی همون آدم همون ایموجی رو در موقعیت B میفرسته معنیش چقدر فرق داره. همین طور برای آدم ب و پ و ت و ث و ج و چ و ح و خ و. تو موقعیتهای A و B و C و D و E و F و.
اما اگه یه آدم جدید همون ایموجی رو توی هر کدوم از موقعیتهای A تا Z بفرسته، دیگه برام قابل تشخیص نیست که یعنی چی. یه جورایی انگار درکی که توی body language آدما توی همون برخوردای اول، اون آدم رو بهمون میشناسونه، توی چت کردن طی یه تجربهی طولانی باید فهمیده شه. تازه اون میون یه عالمه برداشت شخصی و فکرای خود آدم راجع به طرف هم روی شکل گرفتن اون تجربه اثر میگذاره. و اینکه سختتر میشه تشخیص داد اون آدم واقعا داره حس دقیق همون لحظهش رو میگه؟ یا چیزی رو داره پشت اون کلمههای تایپ شده پنهان میکنه؟ و خب، این داستانیه که من یکی بدجوری توش گیر افتادم! از اینکه ندونم این حس و اون دریافت و اون برداشت از حرفای هر کدوم از این آدما همونیه که اونا میخوان یا نه (که فکر کنم در اکثر موارد نیست)، خیلی خسته میشم :( یه جاهایی هم حتی اونقدر درگیر این فکر شدم که عطای اون چت کردن رو به لقاش بخشیدم و خب قطعا خیلی اشتباه بود. فرصت حرف زدن با یه سری از آدمها رو هیچوقت نباید از دست میدادم. حتی اگه پر چالش شده بود.
+
خیلی وقته که دوری. و من نمیدونم باید چیکار کنم. من میگم «آهو به مثل رام شود با مردم / تو مینشوی هزار حیلت کردم!» [راستی چقدر دلم برای خوندن یه بار دیگهی این داستان تنگ شده. راستی حس قبلی رو هم دیگه نمیگیرم ازش.] و تو؟ نمیدونم. شاید دقیقا همین رو بگی. شاید هم بپرسی: «حیلت؟ کدوم حیلت؟ تو؟» نمیدونم خب. شاید هم من آدم حیله و نیرنگ نبودم و از همینجا بود که باختم. تو هم نبودی. چی بگم. شاید هم اصلا تو این فضای فکری نبودی و همهش همون برداشت شخصیها بوده که بالا گفتم. مشکل از منه که نتونستم خوب بشناسمت؟ شایدم مشکل از همون lack of body language میشه که گفتم! نه؟!
و خب، من غربت پارو زدن کشتی در گل.
[ احسان خواجهامیری - گرداب ]
+
نامربوط: راجع به مخاطبای بلاگ، خب فکر کنم اگه یکی از دوستا یا آشناها نظری راجع به یه پستی داره ترجیح بدم بدونم کیه دیگه :-؟
پردهی سوم: در اندرون من خستهدل ندانم کیست؟ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
ترم پنج به لحاظ درسی ترم خیلی خوبی بود. البته خیلی نکتهی خاصی از آن به یاد ندارم. ترم شش اما تصمیم گرفته بودم گازش را بگیرم و هرچه زودتر به دانشجوی کارشناسی بودن خاتمه دهم. تاکید داشتم که آن «سه» سال دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان بودن، تبدیل به «سه و نیم» یا «چهار» نشود. آن ترم ۲۳ واحد درس برداشتم و ۳ واحد هم تیای شدم که در نوع خود کم نظیر بود. حساب کرده بودم که با این اوصاف اگر ترم ۷ و ۸ هم ۱۸ الی ۲۰ واحد بردارم، پروندهی کارشناسی را تا پایان ترم هشت کاملاً بستهام و به ادامهی زندگی خواهم پرداخت. تا اینجای کار - با اندکی ارفاق و با فاکتور گرفتن پدیدههایی از سال دوم - همهچیز آرام بود. اما از همان اواخر ترم شش با مسائل جالب و عجیبی روبرو شده بودم. یک جورهایی احساس میکردم آرام آرام این بدو بدوهای دانشگاهی، این درس خواندنها و سر کلاس رفتنها و به دنبال کورسهای جذاب بودن و فعالیتها، اهمیتشان دارد کمرنگ میشود. بگذارید ادامهاش را در بخش «مسئلهی اتوبوس» بگویم.
مسئلهی اتوبوس: نسبت به سال اول همهچیز عوض شده بود! خاطرم هست آنقدر مسائلی که از نظر فکری با خودم داشتم وقتگیر بود که حتی بعضی روزها کل مسیر یک ساعت و ربع رسیدن به خانه هم برای آن کم بود. حالا این فکرها هم مربوط به اتفاقاتی بود که اطرافم افتاده بود، هم مربوط به برخی مسائل درونی. افکاری که شاید برای هر کس برای خودش معنا دارد. در واقع آن زمان مسائلی داشتم که چندان هم کسی از آن خبر نداشت. به قول جناب ابتهاج عزیز (و با کمی اغراق :-"): «چه سهمناک بود سیل حادثه، که همچو اژدها دهان گشود!» بیشتر نیاز بود که خودم بنشینم یک گوشه و به آن مسائل و اتفاقات فکر کنم. این میان مسیر خانه - دانشگاه که عملًا وقت تلفشدهی روزهایم به حساب میآمد، تبدیل شده بود به طلاییترین ساعات روز! آن مسیر دیگر آنقدرها هم به چشمم طولانی نمیآمد. تازه داشتم به اهمیت فکر کردن حول مسائلی که داشتم پی میبردم. در واقع دیگر اثری از آن دختر ترم یکی که دغدغهاش بوی گازوییل اتوبوس بود، نمانده بود. البته سردردها هنوز جای خودشان بود و حتی هنوز هم هست. اما فکر کنم باید بگویم که از آن فرآیند بزرگ شدنی که حس میکردم طی آن مدت برایم در حال رخ دادن است بسیار خوشحال بودم، حتی اگر مسائلی که آن زمان داشتم واقعاً برایم سخت و بغرنج بود! به هرحال، افکار مشوّش و دردناکی که اوایل ترم پنج شدت زیادی داشت، به مرور تا رسیدن به اواخر ترم شش تعدیل شده بود. البته همان زمانها هم داشتم درگیر مسائل نوینی میشدم که در نوع خود برایم جذاب بود! این نکتهی بیربط را هم بگویم که زمانهایی که حوصلهی فکر کردن نداشتم «منِاو» و البته «مرصادالعباد» و یک پلیلیست مناسب اوضاع و احوالی که داشتم همنشینان خوبی برای گذراندن وقت بودند.
[ادامه دارد.]
پردهی آخر: آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست!
ترم هفت هم تقریباً ترم آرامی بود. کلاً ترمهای فرد برای من ترمهای آرام و خوبی بودند و هرچه میکشیدم از ترمهای زوج بود. :)) البته ترم هفت ادامهی همان مسائلی که داشتم در حال جریان بود. گرچه تغییرات زیادی هم در طی این مدت رخ داده بود. همچنان هم خیلی با کسی راجع به آنها حرفی نمیزدم. به هر حال این مسائل درونی، موازی با دانشگاه و درسها ادامه پیدا کرده بود. کم کم از اهمیت با کیفیت درسخواندن و نمرهی خوب گرفتن برایم کاسته میشد. نه که دلم نخواهد، اما احساس میکردم چیزهای مهمتری دارم که دوست دارم پیگیر آنها هم باشم. یاد گرفته بودم که مطلقاً همهچیز در درس و دانشگاه و کار و نمره خلاصه نمیشد. انگار تازه معنای جدیدی برای تکبعدی بودن و چندبعدی بودن پیدا کرده بودم. این شاید به لطف بعضی از دوستانم بود. دوستانی خارج از دانشگاه که با آنها بسیار حرف میزدم. چیزی که یاد گرفته بودم این بود که این مسئله اصلاً چیز بدی نیست. اصلاً بد نبود که در کنار درسها دغدغههای دیگری داشته باشم. تازه آن موقعها بود که بیشتر داشتم به کشف مسئلهی «بزرگ شدن» دست مییافتم. تازه داشتم از آن لذت میبردم. تازه میفهمیدم که اصلاً نباید دنبال یادگیری همهچیز در دانشگاه بود. چه چیزهای بسیاری برای زندگیام بود که حتماً باید خارج از این محیط یاد میگرفتم. تازه میدیدم که چقدر محیط دانشگاهی خشک و بیروح و بییادگیری بود. احساس میکردم چیزهایی که دارم در دانشگاه یاد میگیرم چیزهایی نیست که عمیقاً مایل به یادگیریشان باشم. ترجیح میدادم بیشتر وقتم را با فکر کردن یا با حرف زدن با دوستانم بگذرانم. ترم هشت هم به لحاظ تمرین و درس در نوع خودش فاجعهایست! اسمش را هم گذاشتهام «رد دادن درسی» و از شما چه پنهان برایم اهمیتی هم ندارد.
- مسئلهی اتوبوس؟! کاملا حل شده بود! آنقدر فکرها در سر داشتم و آنقدر مسئله بود که درگیر آنها شده بودم که آن دو ساعت و نیم روزانه برایم کم هم بود! پلیلیستم هم بزرگتر شده بود و حتی برخی از آهنگها برایم کاملاً ملموس شده بود و معنای ویژهای پیدا کرده بود! اگر هم شانس میآوردم و با مهرخ همزمان سوار اتوبوس میشدیم، یاد گرفته بودیم که با «بحثهای اتوبوسی» سرمان را در طول مسیر گرم کنیم. این میان ترم هشت یک خوششانسی بزرگ هم نصیبم شده بود! بالاخره زاینده رود باز شده بود و من هم از قضا بخشی از مسیرم از کنار رودخانه میگذشت. فرصت خوبی بود که با قدم زدن در کنار رودخانه در افکار خود غرق شوم. فکر کنم که تا مدتها از این «قدم زدنهای کنار رودخانه» به عنوان مثبتترین بخش از دوران زندگی دانشجوییام یاد کنم.
همهی اینها را گفتم که بگویم بالاخره هر کسی در زندگیاش تغییر میکند و اینکه با این تغییرها زندگی کنیم و دوستشان داشته باشیم نکتهی پراهمیتیست. شاید آن سالهای اول برایم خیلی مهم بود که نمره هایم خوب شود.گرچه خیلی آدم رقابتیای نبودم اما لااقل از الان خیلی رقابتیتر بودم. دوست داشتم چیزهای زیادی در دانشگاه یاد بگیرم، اما به مرور یاد گرفتم چیزهای دیگری هم برای یاد گرفتن هست که جایشان در دانشگاه نبود. شاید جای یادگیریشان در اتوبوسهای مسیر رفت و آمد بود. یا شاید در پارکهای کنار رودخانهی زنده. یا شاید در مسیر اصفهان - تهران. یا بیش از همه در حرف زدن با دیگران. اینها چیزهایی بود که اهمیتشان برایم بسیار بیش از درسها و نمرههای دانشگاه بود و از اینکه این طور بزرگ شوم خرسندترم تا اینکه همان دختر ترم یکی میماندم که دغدغهاش یپدا کردن چیزهای برای یادگیری حول همان درسهای کامپیوتری بود. شاید فرصت برای یادگیری این چیزها را بعدا هم داشته باشم، اما فرصت بزرگ شدن در دوران دانشجویی را همین یک بار داشتم و خودم از آن خیلی خیلی راضیام.
من برای پروژهم خیلی میترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کمتر براش وقت دارم.
خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟
تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از اینکه بلد نباشم باید چیکار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمیدونم استاد ازم چی میخواد! خودش هم درست جوابمو نمیده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور میداد و همهش میگفت یادم رفت! تو دانشکده هم به سختی پیدا میشد و تازه وقتی هم که تو دفترش بود همیشه هزار تا آدم دیگه هم باهاش کار داشتن. حالا هم که دیگه اصلا گذاشته رفته و بعید میدونم حواسش باشه. حتی فکر میکنم این پایین اومدن ذوق کارام برای بقیهی درسا هم بیربط به اعصاب خوردیم از پروژه نیست.
پروژهم رو موضوعش رو خیلی دوست دارم. اما این که درست پیش نمیره باعث میشه ازش بدم بیاد. اون اول خیلی خیلی امید داشتم بهش. یادمه خیلی ذوق کردم وقتی استاد گفت بیا روی این مقاله کار کن. اما حالا
تازه اون دانشجوی ارشد استادم که روی این پروژه کار میکنه هم ازش میترسم. چون همیشه سردرگمم و میترسم به اون بگم و فکر کنه من هیچ تلاشی نکردم. ولی خب من فقط سردرگمم :( اگه میدونستم باید چیکار کنم که میکردم. اما نه استاد درست برام میگه چیکار کنم و نه دانشجوش. میترسم همینطور بمونه بین زمین و هوا همهچیز. میترسم آخر تابستون از کارایی که کردم حتی یه گزارش پروژه هم درنیاد.
تا حالا خیلی کار داشتم برای همهی درسام. همهش ددلاین پشت ددلاین. حالا تا قبل از امتحانا میتونم روی پروژه وقت بذارم. ای کاش یکی از این دو نفر بالاخره بهم بگه که دقیقا چی ازم میخوان!
چقدر استادم رو دوسش داشتم. اون روزایی که استاد الگوریتمم بود یادمه که تنها نقطهی امیدوارکنندهی اون روزهام بود! اما حالا واقعا دلم میخواد نبینمش. نه که ازش بدم بیاد، نه اصلا. فقط مشکلم اینه که نمیدونم وقتایی که میبینمش من باید شرمگین باشم که کاری نکردم یا اون باید شرمگین باشه که همهش یادش میره ایمیل جواب بده و یادش میره بگه بهم که چیکار کنم :(
نمیدونم همهی استادا همینقدر دانشجو رو کمک نمیکنن؟ یعنی طبیعیه؟ یا من کمکاری کردم؟
تازه تا آخر تابستون هم باید همهی کارم رو تموم کرده باشم. نمیدونم میتونم یا نه :( حتی نمیدونم اگه نمرهش رو نگیرم میافتم یا چی؟
پ.ن: کاش همیشه بیام همینقدر ساده و خودمونی و مضطرب از حال و احوالی که خستهم میکنه بنویسم. کاش واقعا هیچوقت تلاش نمیکردم که خودمو از تیپیکالترین آدما جدا بدونم. کاش روند زندگیم تا الان مثل خیلیا، خیلی عادی پیش میرفت. نمیخوام و اصلا نمیخوام که بگم من خوبم، بالاترم، یا چیزی بیش از بقیه دارم. نه. اما توی همهی آدما یه میلی وجود داره که بگن من مثل بقیه نیستم. دوس دارن توی یه چیزی خاص باشن. شاید دوست دارن با اون چیزی که توش خاصن مورد تایید همه قرار بگیرن. من نمیدونم توی من کدوم یکی از اینا باعث میشه که فکر کنم تیپیکال نیستم. شاید چون بیشتر فکر میکنم. شاید چون یه سری کارایی که تیپیکالها میکنن رو از خودم دور میدونم و انجامشون نمیدم. ولی من غبطه میخورم که تیپیکال باشم. غبطه. غبطه میخورم که به سرانجام کارام فکر نکنم و برای دلم انجامشون بدم. غبطه. غبطه.
«هیچوقت از خدا چیزی رو با پافشاری و اصرار نخواید! نخواید که حتما همونی بشه که توی سرتون میگذره.»
یادمه اولین باری که این جمله رو شنیدم اول دبیرستان بودم. معلم ادبیاتمون داشت درس رستم و سهراب رو درس میداد. یه جایی وسطای نبرد میرن مثلا استراحت کنن و برگردن. یادمه رستم میرفت کنار یه رودخونهای چیزی، دست و صورتش رو میشست و بعد هم از خدا میخواست که توی این نبرد پیروز بشه. الان رفتم پیداش کردم: «.بخورد آب و روی و سر و تن بشست / به پیش جهانآفرین شد نخست / همیخواست پیروزی و دستگاه / نبود آگه از بخشش هور و ماه» همینجاش بود که معلم ادبیاتمون با همون لحن ناز و ملیحی که همیشه داشت، خیلی مادرانه بهمون توصیه کرد که برای چیزایی که میخوایم پیش خدا «اصرار» نکنیم. یادمه که این حرفش ذهنم رو درگیر کرد.
بعد از اون، داستانِ خواستنِ از ته دل معلم ادبیات پیشدانشگاهی، و خواستهای که براش محقق نشد و بعدا بدیش رو فهمیده بود رو هم خوب یادمه. عجیبه که من این یکی رو اون موقعی که داشت تعریف میکرد شاید به سخره گرفته بودم و اصلا برام مهم نبود! اما بعدا هر وقت یادم اومد که «و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم» کنارش یادم اومد که معلم ادبیاتمون چه داستانی داشته که دقیقا مصداق همین آیه بود.
ولی با این حال، با وجود این حرفایی که از این دو بزرگوار شنیدم و شاید حتی حرفای دیگه از خیلیای دیگه، من خیلی راه اومدم و خیلی پامو کج گذاشتم. خیلی این راهو رفتم و دیدم نمیشه، اون راهو رفتم دیدم بنبسته، خیلی گلههایی که هر روز سر خدا سوار کردم شاید، تا برسم به اینجا و باز برگردم به همین جمله. به اینکه پافشاری نکنم روی خواستههام. به اینکه همیشه همهچیز وما اونقدر که من فکر میکنم شاید خوب نباشه. گرچه که شاید هم واقعا همونقدر خوب باشه! کلا نظر قطعی نمیشه داد. و کلا دنیاست و همین عدم قطعیتش.
البته میدونم که توی این شبای قدر هم دلم نیومد که از ته دلم یه چیزایی رو ازت نخوام. ولی بازم گفتم «ببین ته دل من اینه، نمیتونم جلوش رو بگیرم که ته دلم نباشه، ولی هر چی تو بگی.»
باز نمیدونم که این جملهم برات کافیه یا نه؟ من خیلی سعی میکنم که تو رو دوست داشته باشم و کنار اون دوست داشتن قبول کنم که چیزایی که تو میخوای و چیزایی که من میخوام مثل هم نیستن و چیزایی که تو میخوای ارجحتره. ولی نمیدونم اون چیزی که رستم از ته دل ازت میخواست - اونم توی افسانه و داستان! - شباهتی داره به چیزی که من میخوام؟ اون از ته دل نخواستن رستم شکل همین از ته دل نخواستن من باید باشه؟ فکر میکنی منم نباید از ته دل بخوام؟
من نمیدونم.
شاید مثلا من از ته دلتر از خیلی دیگه از خواستههام، ازت خواسته باشم که «ربنا لا تزغ قلوبنا بعد از هدیتنا» و شاید تو دیده باشی که من یه جایی ممکنه راهو کج برم و قلبم کدر شه. شاید دوس نداری از این مسیر دور شم و به خاطر همینه که جلوی یه سری خواستههام رو میگیری. گرچه که من درکش رو ندارم. ولی خب اگه اینطوری فکر میکنی که خب باشه. هر چی تو بخوای.
یه روز بیا بغلم ولی ؛)
درباره این سایت