پردهی سوم: در اندرون من خستهدل ندانم کیست؟ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
ترم پنج به لحاظ درسی ترم خیلی خوبی بود. البته خیلی نکتهی خاصی از آن به یاد ندارم. ترم شش اما تصمیم گرفته بودم گازش را بگیرم و هرچه زودتر به دانشجوی کارشناسی بودن خاتمه دهم. تاکید داشتم که آن «سه» سال دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان بودن، تبدیل به «سه و نیم» یا «چهار» نشود. آن ترم ۲۳ واحد درس برداشتم و ۳ واحد هم تیای شدم که در نوع خود کم نظیر بود. حساب کرده بودم که با این اوصاف اگر ترم ۷ و ۸ هم ۱۸ الی ۲۰ واحد بردارم، پروندهی کارشناسی را تا پایان ترم هشت کاملاً بستهام و به ادامهی زندگی خواهم پرداخت. تا اینجای کار - با اندکی ارفاق و با فاکتور گرفتن پدیدههایی از سال دوم - همهچیز آرام بود. اما از همان اواخر ترم شش با مسائل جالب و عجیبی روبرو شده بودم. یک جورهایی احساس میکردم آرام آرام این بدو بدوهای دانشگاهی، این درس خواندنها و سر کلاس رفتنها و به دنبال کورسهای جذاب بودن و فعالیتها، اهمیتشان دارد کمرنگ میشود. بگذارید ادامهاش را در بخش «مسئلهی اتوبوس» بگویم.
مسئلهی اتوبوس: نسبت به سال اول همهچیز عوض شده بود! خاطرم هست آنقدر مسائلی که از نظر فکری با خودم داشتم وقتگیر بود که حتی بعضی روزها کل مسیر یک ساعت و ربع رسیدن به خانه هم برای آن کم بود. حالا این فکرها هم مربوط به اتفاقاتی بود که اطرافم افتاده بود، هم مربوط به برخی مسائل درونی. افکاری که شاید برای هر کس برای خودش معنا دارد. در واقع آن زمان مسائلی داشتم که چندان هم کسی از آن خبر نداشت. به قول جناب ابتهاج عزیز (و با کمی اغراق :-"): «چه سهمناک بود سیل حادثه، که همچو اژدها دهان گشود!» بیشتر نیاز بود که خودم بنشینم یک گوشه و به آن مسائل و اتفاقات فکر کنم. این میان مسیر خانه - دانشگاه که عملًا وقت تلفشدهی روزهایم به حساب میآمد، تبدیل شده بود به طلاییترین ساعات روز! آن مسیر دیگر آنقدرها هم به چشمم طولانی نمیآمد. تازه داشتم به اهمیت فکر کردن حول مسائلی که داشتم پی میبردم. در واقع دیگر اثری از آن دختر ترم یکی که دغدغهاش بوی گازوییل اتوبوس بود، نمانده بود. البته سردردها هنوز جای خودشان بود و حتی هنوز هم هست. اما فکر کنم باید بگویم که از آن فرآیند بزرگ شدنی که حس میکردم طی آن مدت برایم در حال رخ دادن است بسیار خوشحال بودم، حتی اگر مسائلی که آن زمان داشتم واقعاً برایم سخت و بغرنج بود! به هرحال، افکار مشوّش و دردناکی که اوایل ترم پنج شدت زیادی داشت، به مرور تا رسیدن به اواخر ترم شش تعدیل شده بود. البته همان زمانها هم داشتم درگیر مسائل نوینی میشدم که در نوع خود برایم جذاب بود! این نکتهی بیربط را هم بگویم که زمانهایی که حوصلهی فکر کردن نداشتم «منِاو» و البته «مرصادالعباد» و یک پلیلیست مناسب اوضاع و احوالی که داشتم همنشینان خوبی برای گذراندن وقت بودند.
[ادامه دارد.]
درباره این سایت